شعر از بیدل
کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم
بشکنید این سازها تا چیزی از دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست
هرچه لیلی گویدم باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی رنگ میبازد شعور
گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست
کاش شور این محیط ازگرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را
آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم ازدیت نومید نیست
واگذاربدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن بعد مرگم آنقدر همتگمار
کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل نفس غافل نمیخواهد مرا
جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست
گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی مضمون نوایی چند داغم کرده است
از زبان شمع تاکی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ ازتمیزعلم و فن
آب میگردم همهگر شعر بیدل بشنوم