This is a Persian translation of “Two Friends,” a short story by Guy de Maupassant. Translated by Ghasem Kiani.
دو دوست
اثر گی دو موپاسان
برگردان از قاسم کیانی مقدم
محاصرهی پاریس موجی از قحطی را دامن زده بود. حتی پرستوهای پشت بامها و موشهای فاضلاب هم کم شده بودند. مردم هر چه گیرشان میآمد، میخوردند.
یکی از روزهای آفتابی دیماه، آقای موریسوی ساعتساز که در حال حاضر بیکار بود، دستها را در جیب شلوارش کرده و با شکم خالی در بولوار قدم میزد که ناگهان با یکی از دوستهای قدیمیاش روبرو شد: آقای سوواژ ماهیگیر.
پیش از آنکه جنگ شروع شود، آقای موریسو عادت داشت هر روز یکشنبه با یک نی بلند در دست و یک قوطی حلبی بر پشت به ماهیگیری برود. او سوار قطار آرژانتوی میشد و به کلمب میرفت و سپس از آنجا پیاده به ایل مارانت میرفت. وقتی به محل رؤیایی خود میرسید، شروع به ماهیگیری میکرد و تا شب همانجا میماند.
هر یکشنبه در همین محل با آقای سوواژ ملاقات میکرد، مردی چاق و کوتاهقد و خوشمشرب که یک پارچهفروشی در خیابان نتردام دو لورت داشت، و ماهیگیر علاقهمندی نیز بود. بسیاری از اوقات نیمی از روز را در کنار یکدیگر به ماهیگیری میگذراندند و دوستی گرمی بین آنها در گرفته بود.
بعضی روزها صحبتی بین آنها رد و بدل نمیشد و بعضی روزها با هم گپ میزدند. در هر حال، چون سلیقه و احساسات یکسانی داشتند، بدون نیاز به کلمات یکدیگر را درک میکردند.
گاهی در یکی از روزهای بهار که پرتو خورشید مه رقیقی را بر فراز آب شناور میکرد و پشت دو ماهیگیر مشتاق را به ملایمت گرم میکرد، موریسو به دوستش میگفت:
«وای، چقدر اینجا دلانگیز است.»
و دیگری پاسخ میداد:
«من نمیتوانم هیچ چیز بهتری را تصور کنم!»
و همین چند کلمه کافی بود که آنها مقصود یکدیگر را بفهمند و قدر یکدیگر را بدانند.
پاییز نزدیک غروب که آسمان باختر با نور قرمز خورشید میدرخشید و بازتاب ابرهای سرخرنگ تمام رودخانه را قرمز میکرد، برقی از شادی بر چشمان دو دوست مینشست و درختان را که برگهایشان با نخستین نشانههای سرمای زمستان رو به زردی بودند، زرین مینمود. آقای سوواژ گاهی به موریسو لبخند میزد و میگفت:
«چه چشمانداز زیبایی!»
و موریسو بیآنکه نگاه از قلاب ماهیگیری بردارد، جواب میداد:
«اینجا از بولوار خیلی بهتر است، اینطور نیست؟»
به محض اینکه همدیگر را شناختند، در حالی که از ملاقات در شرایط جدید متعجب بودند، صمیمانه با هم دست دادند.
آقای سوواژ آهی کشید و زیر لب گفت:
«روزگار غمانگیزی است!»
موریسو با اندوه سرش را تکان داد.
«و چه آب و هوای بدی! اولین روزی است که هوا صاف شده است.»
در واقع آسمان صاف بود و ابری به چشم نمیخورد. آنها اندیشناک و اندوهگین در کنار هم قدم میزدند.
موریسو گفت: «چطور میتوان به ماهیگیری فکر کرد! چه اوقات خوشی داشتیم!»
آقای سوواژ پرسید: «کی خواهیم توانست دوباره ماهیگیری کنیم؟»
وارد قهوهخانهی کوچکی شدند و با هم نوشابه خوردند و بعد دوباره در پیادهرو به قدم زدن پرداختند.
ناگهان موریسو بر جا ایستاد.
گفت: «چطور است نوشابهی دیگری بخوریم؟»
آقای سوواژ گفت: «باشد، اگر تو مایل هستی.»
و وارد میکدهی دیگری شدند.
وقتی بیرون آمدند، به علت تأثیر الکل بر شکمهای خالیشان تلوتلو میخوردند. روز خوب و آرامی بود و نسیم ملایمی صورت آنها را نوازش میداد.
هوای آزاد اثر الکل را بر آقای سوواژ کامل کرد. او ناگهان ایستاد و گفت: «چطور است برویم آنجا؟»
«کجا؟»
«ماهیگیری.»
«ولی کجا؟»
«خوب به همان جای قدیمی. پایگاه فرانسویها نزدیک کلمب است. من سرهنگ دومولن را میشناسم. به آسان خواهیم توانست رمز عبور را بگیریم.»
علاقه به رفتن بدن موریسو را لرزاند.
«باشد. موافقم.»
بعد برای آوردن وسایل ماهیگیری از هم جدا شدند.
یک ساعت بعد داشتند در امتداد جاده راه میرفتند. دیری نپایید که به ویلای محل سکونت سرهنگ رسیدند. او درخواستشان را با لبخند اجابت کرد، و آنها مجهز به رمز عبور، کار خود را از سر گرفتند.
خیلی زود قرارگاه را پشت سر گذاشتند و مسیر کلمب خالی از سکنه را در پیش گرفتند. پس از مدتی خود را در کنار تاکستانهای کوچک کنار رودخانهی سن یافتند. ساعت حدود یازده بود.
در برابر آنها روستای آرژانتوی قرار داشت که نشانی از حیات در آن به چشم نمیخورد. بلندیهای اورژمان و سانوا بر آنجا سیطره داشت. دشت وسیعی که تا نانتر امتداد داشت، کاملاً خالی بود: پهنهای از خاک قهوهایرنگ و درختان گیلاس بیبر.
آقای سوواژ به تپهها اشاره کرد و زیر لب گفت:
«پروسیها آن بالا هستند!»
با دیدن روستای خالی از سکنه، دلشورهی مبهمی دو دوست را فرا گرفت.
پروسیها! گرچه هنوز کسی آنها را ندیده بود، ولی وجودشان در اطراف پاریس احساس میشد: قتل و غارت فرانسویها نشانهی حضور آنها بود. علاوه بر نفرتی که نسبت به این قوم فاتح ناشناخته داشتند، اینک نوعی وحشت آمیخته با خرافه نیز از آنها در دل احساس میکردند.
موریسو گفت: «اگر با یکی از آنها مواجه شویم، چه کنیم؟»
آقای سوواژ با سادگی و رقت قلبی که خاص پاریسیها است، گفت: «مقداری ماهی به او میدهیم.»
سکوتی که بر اطراف حکومت میکرد، آنها را میترساند، و از وارد شدن به فضای باز بیم داشتند.
سرانجام آقای سوواژ در حالی که به خودش جرئت میداد، گفت:
«برویم شروع کنیم. فقط باید محتاط باشیم!»
بعد در حالی که گوش به زنگ بودند، دولا دولا از وسط تاکستانها به راه خود ادامه دادند.
برای رسیدن به ساحل لازم بود که از یک قطعه زمین خالی بگذرند. این ناحیه را با دو طی کردند و همین که به کنار آب رسیدند، در میان گیاهان خشک مخفی شدند.
موریسو گوشش را روی زمین گذاشت تا ببیند صدای پایی شنیده میشود یا نه. صدایی شنیده نمیشد. به نظر میرسید کاملاً تنها هستند.
آنها اعتماد به نفس خود را باز یافتند و ماهیگیری را آغاز کردند.
در پیش روی آنها ایل مارانت بود که تخلیه شده بود. رستوران کوچک آن بسته بود و چنان مینمود که انگار سالها تعطیل بوده است.
آقای سوواژ اولین ماهی را گرفت، آقای موریسو دومی، و تقریباً هر لحظه یکی از آنها قلابش را بلند میکرد و ماهی نقرهای کوچکی در انتهای آن پدیدار میشد. شکارشان خیلی خوب بود.
ماهیها را در کیسهای که از تور نازک بافته شده بود میریختند. تمام وجودشان لبریز از لذت بود، چون یک بار دیگر توانسته بودند به تفریح مورد علاقهی خود که مدتها از آن محروم بودند، بپردازند.
خورشید پرتو خود را بر پشت آنها نثار میکرد. دیگر صدایی نمیشنیدند و به چیزی فکر نمیکردند. تمام جهان را از یاد برده بودند. فقط داشتند ماهیگیری میکردند.
ناگهان لرزشی را در زیر پای خود احساس کردند. توپخانهها دوباره شروع به آتش کرده بودند.
موریسو سرش را برگرداند و در طرف چپ، دورتر از ساحل رودخانه، کوه بزرگ والرین را دید که از قلهی آن دود سفیدی به هوا بر میخاست.
مدتی بعد دود دیگری به هوا برخاست و چند لحظه پس از آن غرش دیگری زمین را به لرزه در آورد.
شلیک مرتباً تکرار میشد و نفس مرگبار کوهستان فضا را میلرزاند. دود سفید آن به آهستگی در هوای آرام منتشر میشد و بر فراز صخرهها شناکنان به پیش میرفت.
آقای سوواژ شانههایش را بالا انداخت و گفت: «دوباره شروع کردند.»
موریسو که با نگرانی به قلاب ماهیگیریاش که بالا و پایین میرفت، نگاه میکرد، ناگهان، بر خلاف خونسردی همیشگیاش، احساس ناشکیبایی خشمآلودی نسبت به مردان دیوانهای که اینگونه شلیک میکردند، پیدا کرد، و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
«چه احمقهایی هستند که اینطوری یکدیگر را میکشند!»
آقای سوواژ پاسخ داد: «آنها از حیوان بدترند.»
و موریسو که تازه ماهی سفیدی گرفته بود، گفت:
«و فکرش را بکن که تا وقتی که این دولتها هستند، مسئله به همین ترتیب خواهد بود!»
آقای سوواژ دخالت کرد و گفت: «اگر جمهوری میبود، اعلام جنگ نمیکرد.»
موریسو حرف او را قطع کرد و گفت:
«با حکومت سلطنتی جنگهای خارجی داریم، و با جمهوری جنگهای داخلی.»
بعد هر دو مانند شهروندان آرام و صلحطلب شروع به بحث در بارهی مسایل سیاسی کردند. آنها در یک نکته اتفاق نظر داشتند: اینکه هرگز روی آزادی را نخواهند دید. کوه والرین بیوقفه میغرید، و گلولههای توپ آن خانههای فرانسویان را در هم میکوبید. این حملات رؤیاهای بسیاری از مردم را نابود میکرد، امید برخی دیگر را نقش بر آب میساخت، و آیندهی شادیبخش را از برخی دیگر میگرفت، و در سرزمینهای دورتر، درد و رنج بیرحمانهای را در دل زنان، دختران، و مادران پدید میآورد. آقای سوواژ گفت: «اینگونه است زندگی!»
موریسو با خنده گفت: «بلکه باید گفت اینگونه است مرگ!»
ولی ناگهان با شنیدن صدای قدمهایی که از پشت سرشان نزدیک میشد، هر دو بر خود لرزیدند، و وقتی روی بر گرداندند، چهار مرد بلندقد ریشدار را که لباس متحدالشکل مستخدمان بر تن داشتند، و کلاههای صافی بر سر نهاده بودند، در چند قدمی خود دیدند. آنها تفنگهای خود را به سوی دو مرد ماهیگیر نشانه رفته بودند.
قلابها از دست ماهیگیران لغزید و به قعر رودخانه فرو رفت.
ظرف چند ثانیه آنها را گرفتند و در قایقی افکندند و رهسپار ایل مارانت شدند.
پشت خانهای که فکر میکردند خالی از سکنه است، حدود بیست سرباز آلمانی سنگر گرفته بودند.
مرد غولپیکر بدمنظری که بر یک صندلی لم داده بود و مشغول کشیدن یک پیپ بلند بود، با فرانسوی سلیس آنها را مخاطب قرار دارد و گفت:
«خوب آقایان، آیا در ماهیگیری بخت با شما یار بود؟»
یکی از سربازان که کیسهی پر از ماهی را با خود آورده بود، آن را در برابر افسر بر زمین نهاد. مرد پروسی لبخند زد.
«میبینم که بد هم نبوده است. ولی ما باید راجع به مسئلهی دیگری گفتگو کنیم. گوش کنید و نترسید:
«مسلماً میدانید که از دید من شما دو جاسوسید که برای شناسایی من و حرکاتم فرستاده شدهاید. طبیعی است که شما را بگیرم و تیرباران کنم. شما تظاهر به ماهیگیری کرده و وظیفهی واقعی خود را مخفی نگه داشتهاید. اکنون به دست من افتادهاید و باید عواقب آن را بچشید. جنگ همین است.
«اما از آنجا که شما برای آمدن به اینجا از قرارگاه گذشتهاید، باید برای برگشتن رمز عبور را به شما گفته باشند. آن رمز عبور را به من بگویید و میگذارم که بروید.»
دو دوست که رنگشان تا سر مرگ پریده بود، بیحرکت در کنار هم ایستاده بودند و تنها لرزش مختصر دستهایشان خبر از هیجان درونی آنها میداد.
افسر ادامه داد: «هرگز کسی نخواهد فهمید. شما با آرامش به خانهی خود باز خواهید گشت، و با رفتن شما این راز هم ناپدید خواهد شد. اگر امتناع کنید، مرگ در انتظار شما خواهد بود-مرگ آنی. اینک انتخاب کنید!»
آنها بیحرکت ایستاده بودند و لب از لب نگشودند.
پروسی با قیافهای کاملاً آرام دستش را به طرف رودخانه دراز کرد و در ادامه گفت:
«فقط فکرش را بکنید که ظرف پنج دقیقه به قعر آب فرو خواهید رفت. ظرف پنج دقیقه! تصور میکنم خویشاوندانی داشته باشید؟»
کوه والرین هنوز غرش میکرد.
دو مرد ماهیگیر ساکت ایستاده بودند. مرد آلمانی برگشت و به زبان خودش دستوراتی داد. بعد صندلیاش را کمی کنار کشید تا زیاد به زندانیان نزدیک نباشد، و آنگاه دوازده مرد تفنگ به دست پیش آمدند و در بیست قدمی آنها موضع گرفتند.
افسر گفت: «یک دقیقه به شما وقت میدهم، نه حتی یک ثانیه بیشتر.»
بعد به سرعت بلند شد و به طرف دو مرد فرانسوی رفت. بعد دست موریسو را گرفت و او را کمی دورتر برد و با صدای آهستهای گفت:
«زود باش! رمز عبور را بگو! دوستت نخواهد فهمید. وانمود خواهم کرد که ناامید شدهام.»
موریسو چیزی نگفت.
بعد مرد پروسی سوواژ را هم به صورت مشابهی به کناری کشید و همان پیشنهاد را تکرار کرد.
آقای سوواژ پاسخی نداد.
آنها دوباره در کنار هم قرار گرفتند.
افسر فرمانها را صادر کرد؛ سربازان تفنگها را بالا بردند.
نگاه موریسو به طور اتفاقی به کیسهی پر از ماهی افتاد که چند متر دورتر در میان علفها افتاده بود.
پرتو خورشید باعث میشد که ماهیها که هنوز میجنبیدند، همچون نقره بدرخشند. دل موریسو فرو افتاد. با همهی تلاشی که برای کنترل خودش میکرد، چشمانش از اشک لبریز شد.
او با صدایی لرزان گفت: «خداحافظ، آقای سوواژ.»
سوواژ پاسخ داد: «خداحافظ، آقای موریسو.»
آنها که سر تا پا میلرزیدند و وحشتی که در درونشان پدید آمده بود، مافوق حد تحملشان بود، با هم دست دادند.
افسر فریاد زد:
«آتش!»
دوازده گلوله با یک صدا شلیک شد.
آقای سوواژ فوراً بر زمین افتاد. موریسو که قد بلندتری داشت، کمی تلوتلو خورد و بعد در حالی که رویش به طرف آسمان بود و خون از پارگی لباسش در ناحیهی سینه تراوش میکرد، روی دوستش بر زمین افتاد.
مرد آلمانی دستورات جدیدی داد.
افرادش ناپدید شدند و پس از مدتی با طنابها و سنگهای بزرگی در دست برگشتند، و آنها را به پای دو دوست بستند؛ سپس آنها را تا کنار آب کشیدند.
کوه والرین که اینک قلهاش در هالهای از دود فرو رفته بود، هنوز غرش میکرد.
دو سرباز دست و پای موریسو را گرفتند و دو نفر دیگر سوواژ را. آنها با دستان قدرتمند خود دو جسد را تکان دادند و به فاصلهای دور پرتاب کردند. جسدها مسیری منحنی را در نوردیدند و از پا به درون آب افتادند.
آب تا ارتفاع زیادی به اطراف پرتاب شد. مدتی کفآلود و مواج شد و بعد به آرامش گرایید؛ امواج کوچکی تا ساحل رسیدند.
چند رگه خون بر سطح آب رودخانه پدیدار شد.
افسر که همواره آرام بود، با شوخطبعی دیوانهواری گفت:
«حالا نوبت ماهیها است!»
بعد به طرف خانه به راه افتاد.
ناگهان نگاهش به کیسهی پر از ماهی افتاد که در میان علفها فراموش شده بود. کیسه را برداشت، و پس از وارسی آن لبخندی زد و فریاد زد:
«ویلهلم!»
سربازی با پیشبند سفید در برابرش ظاهر شد، و مرد پروسی شکار دو مرد مقتول را به او داد و گفت:
«این ماهیها را فوراً، تا هنوز نمردهاند، برای من بریان کن؛ غذای خوشمزهای خواهند شد.»
بعد کشیدن پیپ را از سر گرفت.
داستان خوبی بود که پیامدهای ناگوار جنگ را نشان میدهد.
Downvoting a post can decrease pending rewards and make it less visible. Common reasons:
Submit
english ?
Downvoting a post can decrease pending rewards and make it less visible. Common reasons:
Submit
The complete English text of this short story is available online and can be found using a simple Google search. For example, one result is available here.
Downvoting a post can decrease pending rewards and make it less visible. Common reasons:
Submit